خانه دل باز کبوتر گرفت

مشغله و بقر بقو درگرفت

غُلغُل مستان چو به گردون رسید

کرکسِ زرینِ فلک پَر گرفت

بوطربون گشت مَه و مُشتری

زُهره‌ی مُطرب طَرب از سَر گرفت

خالق ارواح زِ آب و زِ گل

آینه‌ای کرد و برابر گرفت

ز آینه صد نقش شد و هر یکی

آنچ مر او راست میسر گرفت

هر که دلی داشت به پایش فتاد

هر که سر او سر مَِنبَر گرفت

خرمن ارواح نهایت نداشت

مورچه‌ای چیز مُحَقَّر گرفت

گر زِ تو پُر گشت جهان همچو برف

نیست شوی چون تَف خور درگرفت

نیست شو ای برف و همه خاک شو

بنگر کاین خاک چه زیوَر گرفت

خاک به تدریج بدان جا رسید

کز فَرّ او هر دو جهان فَرّ گرفت

بس که زبان این دم معزول شد

بس که جهان جان سخنور گرفت

مولوی بلخی

« تف » (تَ) (اِ.)

1 - حرارت، گرمی. 2 - روشنی، پرتو، نور.

فرهنگ فارسی معین

در تَف این بادیهٴ دیولاخ

خانهٴ دل تنگ و غم دل فراخ/ نظامی گنجوی

http://persianpoetry.blogfa.com/category/87/5